شادی

شادبود. شاد شاد. چه روزها که برایش شعر خوانده بود و چه شبها که کنار گوشش لالایی زمزمه کرده بود.تمام پرده ها را کنار زد و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت چهره اش از زیر خریدها دیده نمی شد. شب تمام چراغها را روشن کرد بهترین لباسش را پوشید و خودش را به جشن کوچکی دعوت کرد. یک کیک کوچک با یک شمع و دسته گلی زیبا... تنهایش بگذاریم.کاکتوس او امروز گل داده است.

 


دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387
X