حکایت

حکایت از آن روز می‌باشد که شاعری از ایران زمین درتنهایی خود به عیش و نوش مشغول بود. که ناگهان باد شدیدی می‌وزد و سبوی شاعر را می‌شکند.

آنگاه شاعر رو به آسمان کرده و به یزدان پاک می‌گوید.

 

ابریــق مـی مرا، شکستی ربــی

بر من در عیش را، ببستی ربــی

 

من مـی خورم و تو می‌‌کنی بد مستی

کفرم به دهــان، مگر تو مستی ربــی!

 

یزدان احد و واحد خشم می‌گیرد و لب و صورت شاعر را کج و معوج می‌کند. شاعر دوباره رو به آسمان کرده و می‌گوید.

 

نـــاکرده گنــه در ایـن جهان کیست بگو

آن کس که گنه نکرده، چون زیست بگو

 

من بــد کنم و تو بد مکافات دهی!

پس فرق میان من و تو چیست بگو

 

و یزدان رحمان و رحیم دوباره سلامتی را به او برمی‌گرداند.

 

 

نویسنده : اکبر نوری


دسته ها : داستان کوتاه
پنج شنبه بیست و چهارم 5 1387
X