پرتاب

 

با پدرش در کنار دریا بود. پدرش از او خواست امتحان کند دمای آب خوب است یا نه. فقط پنج سالش بود و از اینکه می توانست کمک کند، شعف زده بود... به کنار دریا رفت و پاهایش را خیس کرد.گفت: « پاهایم را در آب فرو کردم، سرد است.»

پدرش او را در آغوش گرفت و با او به کنار دریا رفت و بدون هیچ هشداری او را به درون آب پرتاب کرد. ترسید، اما بعد احساس لذت کرد.پدرش پرسید: آب چطور است؟

پاسخ داد:خوب است.پدر گفت: پس از حالا به بعد، هر وقت خواستی چیزی را بشناسی، خودت را به طرف آن پرتاب کن.

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه نهم 6 1387

پرواز

 

یکی بود یکی نبود. پسر کوچکی بود که در پرورشگاه زندگی می کرد.

 

پسرک همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند.

خیلی سخت بود که بفهمد چرا نمی تواند پرواز کند. در باغ وحش پرنده هایی بودند که از پسر کوچک خیلی بزرگ تر بودند و می توانستند پرواز کنند. با خودش فکر می کرد:«چرا من نمی توانم» و در شگفت بود که «آیا مشکلی دارم»

 

 

پسر کوچک دیگری بود که فلج بود و همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند بقیه دخترها و پسرهای کوچک دیگر راه برود و بدود. با خودش فکر می کرد: «چرا نمی توانم مثل آنها باشم؟»

 

یک روز پسر کوچولوی یتیم که می خواست مثل پرنده ها پرواز کند از پرورشگاه فرار کرد.

به پارکی رسید. پسر کوچکی را دید که نمی توانست راه برود و بدود و داشت در جعبه شنی بازی می کرد.

 

به طرف پسر کوچک دوید و از او پرسید که آیا هیچ وقت می خواسته که مانند پرنده ها پرواز کند. پسر کوچک که نمی توانست راه برود و بدود گفت:« نه ولی ای کاش می توانستم مانند بقیه دخترها و پسرها راه بروم و بدوم.»

 

پسر کوچک که می خواست پرواز کند گفت: «این خیلی غم انگیزه» و به پسر کوچک که در جعبه شنی بود گفت:«فکر می کنی که بتوانیم با هم دوست بشویم» پسر کوچک گفت: «البته»

 

دو پسر کوچک ساعت ها با هم بازی کردند. قلعه های شنی ساختند و با دهانشان صداهای بامزه درآوردند. صداهایی که باعث می شد بلندتر بخندند. بعد پدر پسر کوچک با صندلی چرخ دار آمد که پسرش را ببرد. پسر کوچکی که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند به طرف پدر پسرک دوید و در گوشش نجوا کرد. مرد گفت : «بسیار خوب»

 

پسر کوچک که همیشه آرزو داشت که ای کاش می توانست مانند پرنده ها پرواز کند گفت «تو تنها دوست من هستی ای کاش می توانستم کاری کنم که بتوانی مثل بقیه دخترها و پسرها راه بروی و بدوی ولی نمی توانم، در عوض می توانم برایت کاری کنم».

 

پسرک یتیم برگشت و به دوست جدیدش گفت که از پشتش بالا برود. بعد شروع به دویدن در علف ها کرد. تند تر و تندتر می دوید در حالی که پسرک فلج بر پشتش سوار بود. در پارک می دوید و پاهایش را تند و تندتر حرکت می داد. به زودی باد شروع به وزیدن به صورت های دو پسرک کوچک کرد.

 

 

پدر پسر کوچک وقتی پسر کوچولوی فلجش را دید که دست هایش را در باد بالا و پایین تکان می دهد و با صدای بلند فریاد می زند که دارم پرواز می کنم، پدر، من دارم پرواز می کنم گریه اش گرفت.

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه نهم 6 1387

رد پا

شبی،خواب دیدم؛ فقط من و خدا در ساحل با هم قدم می زدیم؛

پرده‌هائی از زندگی‌ام در آسمان ظاهر شد؛ با ظهور هر پرده ردﱢ پاهائی بر شن‌های ساحل ایجاد می‌گشت.گاهی دو و گاهی یک ردّ, پا شکل می‌گرفت!

من پریشان شدم زیرا دیدم که در نشیب‌های زندگی‌ام وقتی از خستگی و شکست و اندوه رنج می‌بردم فقط یک ردّ, پا وجود داشت!؟

از این رو به خدا گفتم :خدایا تو به من قول دادی اگر تو را بخوانم ،اگر تو را صدا بزنم ،اگر تو را دنبال نمایم تو همیشه با من خواهی بود و همیشه با من راه خواهی رفت!؟

ولی در بدترین بحرانهای زندگی‌ام فقط یک ردّ, پا بر شن باقی مانده!!

چرا آنگاه که به شدت به تو نیاز داشتم تو آنجا با من نبودی!؟

خدا پاسخ داد : آن زمان که تو فقط یک ردّ, پا می‌دیدی ،تمام مدت بر دست‌هایم و در آغوشم تو را حمل می کردم!!

جمعه بیست و پنجم 5 1387

حکایت

حکایت از آن روز می‌باشد که شاعری از ایران زمین درتنهایی خود به عیش و نوش مشغول بود. که ناگهان باد شدیدی می‌وزد و سبوی شاعر را می‌شکند.

آنگاه شاعر رو به آسمان کرده و به یزدان پاک می‌گوید.

 

ابریــق مـی مرا، شکستی ربــی

بر من در عیش را، ببستی ربــی

 

من مـی خورم و تو می‌‌کنی بد مستی

کفرم به دهــان، مگر تو مستی ربــی!

 

یزدان احد و واحد خشم می‌گیرد و لب و صورت شاعر را کج و معوج می‌کند. شاعر دوباره رو به آسمان کرده و می‌گوید.

 

نـــاکرده گنــه در ایـن جهان کیست بگو

آن کس که گنه نکرده، چون زیست بگو

 

من بــد کنم و تو بد مکافات دهی!

پس فرق میان من و تو چیست بگو

 

و یزدان رحمان و رحیم دوباره سلامتی را به او برمی‌گرداند.

 

 

نویسنده : اکبر نوری

دسته ها : داستان کوتاه
پنج شنبه بیست و چهارم 5 1387

  9 قهرمان

 

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده.

سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند

 

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه بیستم 5 1387

دو خط موازی

 

پسرکی دو خط موازی بر روی تخته کشید........

خط اول به دوم میگه من و تو می تونیم زندگی خوبی داشته باشیم

دومی قلبش تپید و لرزان گفت.........

بهترین زندگی رو...............

در این زمان معلم فریاد میزنه که دو

خط موازی هیچگاه به هم نمیرسن

و بچه ها هم تکرار کردن..........

مگر این که یکیشون برای رسیدن به اون یکی خودشو بشکنه.......

و حالا من خودمو شکستم.........

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه بیستم 5 1387

دو انتخاب

 

جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: ”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“ هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند چرا؟ برای اینکه جری ذاتا یک فرد روحیه دهنده است.

 

اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند مشاهده این سبک رفتار واقعا کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم من نمی فهمم! هیچکس نمی تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می کنی؟ جری پاسخ داد، ”هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و به خودم می گویم، امروز دو انتخاب دارم. می توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می توانم حالت روحی بد را برگزینم.

 

من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می کنم هر وقت که اتفاق بدی رخ می دهد، می توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم. هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می آید، می توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می کنم.

 

من اعتراض کردماما این کار همیشه به این سادگی نیست“ جری گفت ” همینطور است“ ”کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم گیری است. شما می توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیتها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تاثیر قرار دهند. شما انتخاب می کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید. این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید“ چند سال بعد، من آگاه شدم که جری تصادفا کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران داری نباید انجام داد او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود.

 

و بعد ؟؟؟ صبح هنگام، او با سه مرد سارق روبرو شد آنها چه می خواستند؟ پول؟؟؟؟ درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می کرد به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند. خوشبختانه، جری را سریعا پیدا کردند و به بیمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحی و هفته ها مراقبتهای ویژه جری از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخشهایی از گلوله ها هنوز در بدنش وجود داشت. من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم. هنگامی که از او پرسیدم که چطور است پاسخ داد، ” اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می شدم. می خواهی جای گلوله را ببینی؟من از دیدن زخمهای او امتناع کردم، اما از او پرسیدم هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می گذشت جری پاسخ داد، ”اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می بستم“ ”بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همانطور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم.

 

من انتخاب کردم که زنده بمانم.“ پرسیدم : ”نترسیده بودی“ جری ادامه داد، کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتبا به من می گفتند که خوب خواهم شد اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می دیدم، واقعا ترسیده بودم. من از چشمان آنها می خواندم ” این مرد مردنی است.“ ”می دانستم که باید کاری کنم“ پرسیدم ”چکار کردی“ جری گفت ”خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه“ من پاسخ دادم ”بلهدکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند. یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم ” گلوله“ درحالیکه آنها می خندیدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم.

 

لطفا مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده ها. به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند من از او آموختم که هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید. طرز فکر تنها چیزی است که واقعا مال شماست – و هیچکس نمی تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده تر می شوند.

 

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه بیستم 5 1387

شادی

شادبود. شاد شاد. چه روزها که برایش شعر خوانده بود و چه شبها که کنار گوشش لالایی زمزمه کرده بود.تمام پرده ها را کنار زد و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت چهره اش از زیر خریدها دیده نمی شد. شب تمام چراغها را روشن کرد بهترین لباسش را پوشید و خودش را به جشن کوچکی دعوت کرد. یک کیک کوچک با یک شمع و دسته گلی زیبا... تنهایش بگذاریم.کاکتوس او امروز گل داده است.

 

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

  شاخ و برگ

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

 

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

شخم

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

 

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

سخنان بزرگان

 

آنانکه آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی می کنند، نمی توانند خود از آن بی بهره باشند. ¤ جمیزباره ¤

 همیشه می توانی خورشید را در درونت بیابی، کافی ست در تکاپوی یافتنش باشی. ¤ ماکسول ¤

 اگر پیوسته بکوشی و ایمان داشته باشی، در پایان پیروزی از آن تو خواهد بود. ¤ آن دیویس ¤

 پیروزمندان، فاتحان لحظه هایند و شکوه لحظه ها را در کام فرصت ها می جویند. ¤ نانسی ¤

 آینده را بنگر و از گذشته در گذر تا هر آنچه را که میخواهی در نهایت بدست آری. ¤ جونیوان ¤

 به هر کاری که اراده کنیم، تواناییم. اگرآن گونه که سزاوار است پیگیر آن باشیم. ¤ هلن کلر ¤

 راه را راهبر خود قرار مده بلکه راهی ناپیموده را آغاز کن و از خود راهی بجای بگذار. ¤ ؟ ¤

 هرگز امید را از دست مده، آنگاه که چیزی دیگری برای از دست دادن داری. ¤ نانسی ¤

 مبارزه هر قدر صعب، صعود را ادامه بده شاید تله در یک قدمی تو باشد. ¤ دیاناوست ¤

 کامیابی در این است که بتوانی زندگی را به شیوه ی خود سپری کنی. ¤ مورلی ¤

 رها ساز خود را از آنچه مانع میشود آنی بشوی که می خواهی. ¤ ادموند اونیل ¤

 آن باش که هستی و آن شو که توان بودنت هست. ¤ رابرت لویی استیونسون ¤

 مهم نیست اگر زمین بخورید، مهم دوباره برخاستن است. ¤ وینست لمباردی ¤

 همه چیز در آن لحظه به پایان می رسد که قدمهای تو باز ایستد. ¤ نانسی ¤

 آینده اینجاست، همینجا، هم اکنون، از گذشته ها در گذر. ¤ کتلین ا برین ¤

 هوسهای ناپایدار را قربانی کن به پای هدفهای بلند. ¤ کارن استیونس ¤

 فاتحان هرگز به نام نومیدی پای خویش پس نمی کشند. ¤ نانسی ¤

 اگر آفتاب را به نظاره بنشینی، سایه را نتوانی دید. ¤ هلن کلر ¤

 اشتباه را محکوم کن نه آنکه اشتباه از او سر زده. ¤ شکسپیر ¤

 بیش از آنکه برنده باشیم باید بازنده باشیم. ¤ آن دیویس ¤

 امروز نخستین روز آینده ی توست. ¤ ؟ ¤

تنها گنجی که جستجو کردنش می ارزد " هدف " است. ¤ لدنی استیونس ¤

 فقط وقتی مجازیم از بالا به کسی نگاه کنیم که بخواهیم از زمین بلندش کنیم. ¤ جسن جکسن ¤

 آنان که پیروز می شوند همان هایی هستند که از مشورت دوستان بهره می برند. ¤ شکسپیر ¤

 دانش نتیجه یادگیری ممتد است و دیگر هیچ. ¤ دانته ¤

 شکستی نیست، مگر دست کشیدن از تلاش. ¤ البرت هابارد ¤

 راز به اتمام رساندن هر کاری تلاش است. ¤ دانته ¤

 مهم نیست اگر زمین بخورید، مهم دوباره برخاستن است. ¤ وینست لمباردی ¤

 از پیروزی تا سقوط فقط یک گام فاصله است. ¤ ناپلئون ¤

 پس حقیقت کجاست؛ اگر به خود اطمینان ندارید. ¤ شکسپیر ¤

 هر چه داناتر شوی، از دست دادن وقت برایت آزار دهنده تر است. ¤ دانته ¤

 چیزی عوض نمی شود، ماییم که دگرگون می شویم. ¤ هنری دیوید تورو ¤

 ذهن مثل چتر نجات است، وقتی عمل میکند که باز شده باشد. ¤ ؟ ¤

 همیشه آنان که سر وقت حاضر می شوند از تاخیر ناراحت می شوند. ¤ دانته ¤

 نخستین گام به سوی دانایی این است که بدانیم نادانیم. ¤ لرد دیوید سیسیل ¤

 به یاد داشته باش که امروز طلوع دیگری ندارد. ¤ دانته ¤

 انسان همان است که خود باور می کند. ¤ آنتون چخوف ¤

 بر آنچه کرده ای غم خوردن بی فایده است. ¤ شکسپیر ¤

 کسی خوب گوش می کند که یادداشت کند. ¤ دانته ¤

 فکر است که بدن را توانگر می کند. ¤ شکسپیر ¤

 آدمها فقط در یک چیز مشترکند، متفاوت بودن. ¤ رابرت زند ¤

عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را بدست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آن که بخواهند با خود دارند. ¤ شکسپیر ¤

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387
X