خدا را شکر
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.
خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم. این یعنی در میان دوستانم
بوده ام.
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند . این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر
پروردگارا
خدایا...پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم را
روبه حقیقت بگشایم...
خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم راکه دیری است دراین قفس زندانی است، درآسمان آبی عشق توپروازدهم...
خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پرواز را همیشه درخود زنده نگهدارم .....
خدایا...توخود می دانی که بدترین درد برای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن ورهاشدن درگرداب فراموشی وسردرگمی است...
پس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه روز به تو که سر چشمه تمام حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شوم....
خدایا...همیشه گفته ام که تورا دوست دارم...حالا هم باتمام وجود فریاد می زنم:
خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم...دوستت دارم...
((یاحق))
خدایا
خدایا این دست ها را از من مگیر تا بتوانم بنویسم تا بتوانم از همه چیز و همه کس بنویسم تا بتوانم از تو از تنها کسی که برایم ماندی بنویسم تا بتوانم از خودم از نا گفته هایم بنویسم
خدایا این قلب شکسته را از من مگیر تا بتوانم با ان رنگ محبت را لمس کنم تا بتوانم به ان عشق را هدیه کنم تا بتوانم در تار وپودهایش نشانی از تو یابم
خدایا این اشک ها را از من مگیر تا بتوانم با ان اینه دل را شفاف کنم و تو را در اینه تماشا کنم
خدایا این فانوس احساس را از من مگیر تا بتوانم روشنی بخش کلبه ی سوخته دلان باشم
خدایا این اسمان را از من مگیر تا شب هنگام سر بر شانه هایش بگذارم و بگریم
خدایا.......... خدایا ؛ خدایا مرا از من مگیر
خودت باش فقط خودت
گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.
فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است . تو باید فقط خودت باشی.
خودتان باشید
معمولا مشکلات در روابط بین آدمها از همان زمان شروع رابطه شکل میگیرد.طبیعی است که در دوستی با آدمها باید خودتان باشید؛ با همه چیزهای دوست داشتنی یا منفی که در رفتارتان دارید. در غیر این صورت، وقتی خود را مجبور میکنید تا تمام و کمال، کسی باشید که مثلا نامزدتان انتظار دارد، باید حساب زمانی را هم بکنید که شبهایتان را مقابل تلویزیون با یک پیتزا سر میکنید و دیگر دلتان نمیخواهد با او وقت بگذرانید.
این را بدانید که رابطه بین دو انسان هیچ وقت درست شکل نمیگیرد مگر اینکه هر دو نفر برای یکدیگر آزادی قایل باشند که خودشان باشند.
وقتی نامزد یا دوست صمیمیتان میگوید که دوست دارد به سینما برود اما شما از فیلم دیدن در سینما بیزارید، لطفا حس واقعی خود را بگویید و به او پیشنهاد دهید که با یکی دیگر از دوستانش به سینما برود... یا پیشنهاد دیگری بدهید که هر دو از انجامش لذت میبرید.
در غیر این صورت، حاضر نشوید به سینما بروید تا زمانی که کاملا آماده نشدهاید چند ساعت در سالن تاریک نشسته و از دیدن فیلم لذت ببرید.
اما اگر قرار باشد ابتدای شکل گیری رابطه کسی باشید که طرف مقابل دوست دارد و بعد به این نتیجه برسید که از خود تان دور شدهاید و باید به خواستههای شخصی خودتان هم توجه کنید، به طرف مقابل حق بدهید که با این سوءتفاهم روبرو شود که شما ناگهان عوض شدهاید!
رابطه و ارتباط با آدمها، شبیه یک کار و کسب پر پیچ و خم و حساس است. تا زمانی که خودتان هستید قرار نیست برای ورود به آن هزینهیی صرف کنید. این روش کاملا دوطرفه است.اگر به همان صورتی که هستید، پذیرفته شوید، (با همه موارد مثبت و منفی، نوع لباس پوشیدن، دوست داشتن چیزهایی که از دید دیگران کسالتآور است و تنفرتان از کتاب، فیلم، گل یا خوراکی مورد علاقه بقیه دوستان) میتوان امید داشت که در نوع رابطه خود پیشرفت خواهید داشت.
پذیرفتن تفاوتهای فرد مقابل هم یکی از وظایف شماست. هیچ وقت رابطهیی را شروع نکنید که در آن امید تغییر فردی را داشته باشید، آنقدر که یادتان برود باید خودتان باشید.
لبه پرتگاه
وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد، کاملا به او اعتماد کنید.
چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد:
او شما را میگیرد اگر بیفتید یا اینکه یادتان میدهد چگونه پرواز کنید.
مادری منتظر است
جان تاد، در خانوادهای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.
قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه میرفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگی کردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دریا دل است.
جان: او به من اتاق میدهد؟میگذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟
سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر میکنم کاری کرده که حیرت کنی.
جان: یعنی قبل از این که برسیم نمیخوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار میماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.
و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در پنجره شمعی میسوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»
جان تاد در خانه عمهاش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمهاش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومی داده بود.
سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک است. دلش میخواست بداند جان در این باره چه فکر میکند. این چیزی است که جان تاد در جواب عمهاش نوشته است:
« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را ترک کردم، در حالیکه نمیدانستم کجا میروم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم میداد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها را شما به من دادید.
حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما مینویسم که بدانید کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و کسی منتظر شماست.»
من این پایین هستم
کشیشی در روستائی از مناره کلیسا بالا می رفت تا به خدا نزدیک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟ من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پایین هستم . میان بندگانت. تو کجائی؟
من خوب بازی می کنم
پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت نا امید نمی شد.
در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.
ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.
پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.
چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.
در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد
پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تیم پسر برنده از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.
مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.
پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
مهربان
ای که تمام هستی در کف وجود لایزال توست تو را شکر می کنم
به خاطر نعمت هایی که داده ای و نعمتهایی که نداده ای که این بنده حقیر را شایستگی آنچه تو شایسته ندانی نباشد
تویی که بخشنده ترینی و بجا و در جا می بخشی بدون کوچکترین چشم داشتی
ای مهربان مهربانان می دانم که مرا می بینی درک می کنی و لمسم می کنی
پس کنار من باش، کنارم باش و قلبم را تسخیر نما
خداوندا مرا از اسباب گناه دور فرما که مرا یارای خشم تو نیست پس؛
«وقنا عذاب النار»
ای قهار مرا از دامان خود مران .دربهای توبه را به رویم باز کن تا همچون کودکی در دامان تو آرام گیرم
ای شریف ترین ای بزرگ و ای مهربان مرا یاری کن تا در راه تو قدم بردارم و در کوره راههای ضلالت و تاریکی پا ننهم
تا در انتهای این سفر شرمنده و خجل از درگاه تو رانده نشوم
بارالها!
مرا قلبی ده که همچون تویی بزرگ را در خود جای دهد
تویی که تمام وجود من بسته و آمیزه ای از روح بزرگ توست و من قطره ای گمگشته در دریای لایزال خداوندی ام
پس الطاف خویش از من بر نگیر که بی تو ذره ای نا چیزم و با تو دریایی خروشان