ایمان

 

سالها پیش مرد فروشنده ای که از شهر بیرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدین ترتیب تمام دارایی خود را از دست داده بود ، اما او چه کرد. لبخند زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت:  خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم ؟ روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه و فروشگاهش آویخت که روی آن نوشته بود:  

 

 

فروشگاهم سوخت !

خانه ام سوخت!

کالاهایم سوخت!

اما ایمانم نسوخته است!

فردا شروع به کار خواهم کرد!


پنج شنبه چهارم 7 1387
X