نگاه

آن روز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بود با حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تاسف تکان داد. بی اهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
 
آن شب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانم های همکارم برویم.با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم .پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تاسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود.


دسته ها : داستان کوتاه
شنبه نهم 6 1387
X