عشق

 

پیوند عشق حقیقی حتی به مرگ گسیخته نمی شود چه رسد به دوری عشق بزرگ در پی تنفر بزرگ بوجود می آید

عشق وسختی بهترین وسیله آزمایش زندگی زناشویی است

نهالی شاداب‌تر از عشق در دل نمی‌روید

دسته ها : لطایف
جمعه هجدهم 5 1387

 

سحر 

 

 

سحرم دولت بیدار ببالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

 قدحی درکش و سر خوش بتماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد 

 

دسته ها : ابیات
جمعه هجدهم 5 1387

 

حضرت علی علیه السلام

هرکه با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده است.

دسته ها : احادیث
جمعه هجدهم 5 1387

ثروت یا موفقیت یا عشق

 

زنی هنگام بیرون آمدن از  خانه , سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت:هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیاید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه . آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن .

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن  پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق.
برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب!! این یه موقعیت عالیست . ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را  دعوت نکنیم؟

دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.

زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم. هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست!

 

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

سکوت

 

خدای مهربانم !
تو را می خوانم ...
صدایت می کنم ...
همیشه ..... همیشه ... ! ..
تنها تویی که نیازم را می دانی ...
باز هم تنها تویی که می دانی ...... تنها تکیه گاه زمین و آسمانم تویی !
اما این بار خدای مهربانم ... به شکلی دیگر تو را می خوانم !
این بار سکوت می کنم ...
در برابر هر چه هست و هر چه نیست !
و با صبری ژرف تر از همیشه که تمام وجودم را فرا گرفته منتظر می مانم !
می دانی که این صبر گویای چیست ؟! ...
بگویم ؟! ... یا می دانی ؟! ...
این صبر ژرف ...
گویای تمنایی ست از نهایت وجودم ! ...
گویای خواهشی ست که تو آن را می دانی ! ...
خدای خوبم ! ...
از تو پاسخی می خواهم به زیبایی مهری که همیشه به من داشته ای

 

دسته ها : مناجات
جمعه هجدهم 5 1387

تقسیم شادی

 

 

مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.

اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.

 دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی وتعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.

 

هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طورکه می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکرخود تجسم کند به سر می برد.

  

 پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است  با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق های اسباب بازی  خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........

 

در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.

 

روزها وهفته ها گذشت

یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند

پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت

 

مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود

پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد

 

مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.

مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته  است که تو را به زندگی امیدوار کند.

موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها و سختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند.اثری مضاعف را خواهد داشت.

 

اگر می خواهی احساس ثروتمند بودن و توانگری کنی ؛چیزهایی را به خاطر بیاور که پول قادر به خرید آن ها نیست.

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

تلنگر

 

آنگاه که غرور کسی را له می‌کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟.

بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟

 

دسته ها : لطایف
جمعه هجدهم 5 1387

تله موش

 

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است .

 

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

 

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

 

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

 

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

 

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!

 

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

تساوی

معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها ،

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر ((جوانان)) را ورق میزد

برای اینکه بیخود های و هوی میکرد و با آن شور بی پایان ،

تساوی های جبری را نشان میداد

با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین نوشت : یک با یک برابر است .

از میان جمع شاگردان یکی برخاست ،

همیشه یک نفر باید بپا خیزد...

به آرامی سخن سر داد :

تساوی اشتباهی فاحش و محض است .

نگاه بچه ها نا گه به یک سو خیره گشت و

معلم مات بر جا ماند

و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سؤالی سخت .

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

و او با پوز خندی گفت :

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر بدامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می داشت بالا بود

وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،

این تساوی زیر و رو میشد

حال میپرسم اگر یک با یک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس پشتش به زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:

بچه ها در جزوه های خود بنویسید:

یک با یک برابر نیست.......

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

تصمیم شیطان

شیطان که می خواست خود را با عصر جدید تطبیق دهد، تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد. در روزنامه آگهی داد و تمام روز مشتری ها را در دفتر کارش پذیرا شد.
حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینه هایی که آدم را مهم جلوه می داد، عینک هایی که دیگران را بی اهمیت نشان می داد، خنجرهایی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آنها را در پشت دیگری فرو کند، ضبط صوتهایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریداران فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»

یکی از مشتریان در گوشه ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچ کس به آنها توجه نمی کرد اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل این اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: «فرسودگی شان به خاطر این است که خیلی از آنها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند،‌ مردم می فهمیدند که چطور در مقابل آنها مراقب باشند. یکی شان "شک" است و دیگری "عقده حقارت". تمام وسوسه های دیگر حرف می زنند ولی این دو وسوسه عمل می کنند.»


                                                                                                                                                         ( پائولو کوئیلو)

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه هجدهم 5 1387

توکل و رضا

 

" ترا شکر می کنم که از پوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی... فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت " توکل " و " رضا" عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.

خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی... که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی."