عشق چیست؟ (از زبان کودکان) 

عشق وقتیه که مادر بزرگ من آرتروز گرفته، نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو حنا بزنه. پدر بزرگم این کار رو براش میکنه ،حتی حالا که دستاش آرتروز گرفتن .

 

عشق وقتیه که شما واسه غذا خوردن میری بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو میدهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو به شما بده.

 

عشق  وقتیه که مامان برای بابا قهوه درست میکنه قبل از اینکه بده به بابا امتحانش میکنه  تا مطمئن بشه که طعمش خوبه.

 

عشق وقتیه که شبها مامان منو میبوسه تا خوابم ببره.

 

عشق وقتیه که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا.

 

عشق وقتیه که مامان بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز از رابرت ردفورد خوش تیپ تره.

 

عشق وقتیه که خواهر بزرگترم تمام لباسهای خودشو میده به من و خودش مجبور میشه بره بیرون تا لباس جدید بگیره.

 

عشق وقتیه که موقع رفتن از جای از موزه هاتون ستاره های کوچولویی خارج میشن.

 

عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی خسته ای به لبت میاره.

 

عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگهداری و با دقت گوش کنی.

اگه می خوای دوست داشتن رو یاد بگیری باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی.

 

عشق مثل یه پیرزن و پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن بعد از سالها زندگی.

 

سه شنبه نهم 7 1387

اشتیاق 

وقتی که تنهای تنها می شوی ‌‌و وقتی که دوستانت ‌‌و آنهاکه نیاز مند یاریشان هستی درست در حساسترین نقطه رهایت می کنند.

وقتی که  در دست همانها که پشتوانه و پشت گرمی محسوبشان می کردی خنجر می بینی.

وقتی زیر سنگی که به استواریش سوگند می خوری و تکیه گاهش می شمردی ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است.

وقتی که امواج امتحان خاشاک دوستیهای سطحی را می روبد و لجن متعفن خود خواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد.

وقتی هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی گشاده نمی گردد یک ملجا و امید وپناه گاه می ماند که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد.

او حتی در مقابل بدیهای تو خوبی می آورد و بر روی زشتی های تو پرده ی اغماض می افکند.

اگر بدانی که محبت و اشتیاق او به تو چه قدر است بند بند تنت از هم می گسلد.

او به عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود: اگر آنها که به من پشت می کنندمیزان اشتیاق من را به خود بدانند قالب تهی می کنند.

حتماْ دانسته ای که او کیست. پس چرا در انتها به او برسی؟! از او آغاز کن. پیش و بیش از همه خدا را دوست بگیر و هم واره ملاک و شاخص دوستیهایت قرار بده. هر که به خدا نزدیکتر و صفات خدایی در او متجلی تر دوست تر و صمیمی تر.

و تو که چنین دوستی و رفاقتی می طلبی خود پیش از دیگران به خلق و خوی الهی متخلق می شوی.

سه شنبه نهم 7 1387

استجابت دعا

 یک کشتی در یک سفر دریائی در یک طوفان در هم شکست و غرق شد و تنها 2 مرد توانستند نجات پیدا کنند و تا یک جزیره کوچک شنا کنند و خود را نجات دهند.هر دو نمی دانستند که چه باید بکنند اما می دانستند کاری جز دعا کردن از عهده آنها بر نمی آید و برای اینکه بفهمند کدام یک از آنها پیش خدا محبوب تر است و دعایش زودتر مستجاب می گردد، تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر یک در بخشی از آن به صورت مستقل بماند و دعا کند.

اولین چیزی که آنها از خدا خواستن غذا بود، صبح روز بعد مرد اول میوه ای را که بر روی درختی بود دید و می توانست آن را بخورد اما در قسمتی که مرد دوم قرار داشت، زمین لم یزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و از خدا خواست تا همسری به او بدهد و روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که اتفاقاً به سمت قسمتی از جزیره شنا کرده بود که مرد اولی قرار داشت. در سمت دوم، مرد هنوز تنها بود و چیزی نداشت.

به زودی مرد اولی از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری کرد، روز بعد مثل اینکه جادوئی شده باشه و همه آن چیزهائی که می خواست را به صورت یکجا پیدا کرد. اگر چه هنوزمرد دوم به هیچ چیزی نرسیده بود.

سرانجام مرد اول از خداوند طلب یک کشتی نمود تا به اتفاق همسرش آن جزیره را ترک کنند و روز بعد مرد در سمتی از جزیره که مال او بود کشتی را دید که لنگر انداخته است به همین خاطر مرد به اتفاق همسرش سوار کشتی شدند و قصد داشتند که مرد دوم جزیره را ترک کنند.

او فکر می کرد مردم دوم شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چون هیچ کدام از دعاهایش از طرف خداوند پاسخ داده نشده بود

هنگامی که مرد اول به اتفاق همسرش آماده ترک جزیره بودند ناگهان صدائی غرش وار از آسمان شنید" چرا همراه خود را در جزیره تنها می گذاری و ترکش می کنی ؟ "

مرد اول پاسخ داد" نعمتها برای خودم است ، چون من تنها کسی بودم که برای آنها دعا کردم اما دعاهای او مستجاب نشد و پس سزاوار هیچ کدام نیست "

صدا مرد را سرزنش کرد " تو اشتباه می کنی ، او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچ کدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی "

مرد گفت" به من بگو او چه دعائی کرد که من باید بدهکارش باشم "

صدا گفت " او برای اجابت دعاهای تو دعا می کرد"

شنبه ششم 7 1387

فرق دوست معمولی با دوست واقعی 

دوست معمولی هیچگاه نمیتواند گریه تورا ببیند.
دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود.


دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمیداند.
دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.


دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو میآورد.
دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن میماند.


دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود.
دوست واقعی میپرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟


دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش کند.
دوست واقعی سعی در حل آنها میکند.


دوست معمولی مانند یک مهمان عمل میکندو منتظر میماند تا از او پذیرایی کنی.

دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی میکند.


دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.

دوست واقعی میداند که بعد از یک مرافعه دوستی محکمتر میشود.


دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند.

 

دسته ها : لطایف - جملات ناب
شنبه ششم 7 1387

فرشته بیکار 

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دیدکه پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما ها چکار می‌کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر   

 

شنبه ششم 7 1387

قدر لحظات

آدم برفی با نور خورشید خانوم چشماشو باز کرد

این اولین باری بود که اونو می دید

آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش

اون قدر اون جا موند و به خورشید نگاه کرد

تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند

ولی هیچوقت ,هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد,بلکه از شرم وجود خودش آب شد

از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی

با تمام وجود با تمام عشقش به اون تابیده

ولی آدم برفی هیچ کاری نمی تونست در برابر عشقه پاکه اون انجام بده

حالا منو تو که هر روز خورشیدو هزاران آدم مثل خورشیدو کنارمون داریم و از لطف هاشونم خبر داریم

چرااااااااااااااااا قدر این روزا رو نمی دونیم!؟؟؟؟؟؟

شنبه ششم 7 1387

قهرمان واقعی 

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.  قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

شنبه ششم 7 1387

کاریکلماتور   

  1. یک عمر زمین خواری کرده بود، اتفاقی نیفتاده بود. یک بار زمین خورد... و مرد.
  2.  اداره با کمبود کاغذ مواجه شد، کاغذ بازی کمتر شد و ارباب رجوع ها راضی تر شدند.
  3.  ارباب رجوع پرسید: ساعت چند است؟ کارمند گفت: برو فردا بیا!
  4.  لیوان چای داغ روی بدن رئیس ریخت. فردا روزنامه ها نوشتند: طرح خرید تضمینی چای منتفی شد.
  5.  زندانی بدون آن که از زندان خارج شود، وارد آن دنیا شد.
  6.  به آینه مقعر نگریست. خود بزرگ بین شد.
  7.  در درس فیزیک خیلی ضعیف بود. به قدری که حتی وقتی در آینه مقعر نگاه می کرد، خودش را کوچک می دید.
  8. در میان تمام کارکنان روزنامه، تنها یک نفر بود که همه همکاران با نوشته هایش موافق بودند. همان که چک حقوق را می نوشت.
  9.  سه نفر را پوست کند تا پول یک پالتو پوست را فراهم کرد.
  10.   سوتی کارگر، سوت کارخانه را به صدا درآورد.
  11.   مجسمه آزادی کشورشان را با استفاده از نیروی کار زندانیان ساختند.
  12.   حشرات علاقه مند به موسیقی، در تارعنکبوت افتادند.
  13.   ارتباطات الکترونیکی باعث مرگش شد. داخل پریز برق، سوزن فرو کرده بود.
  14.   دست روی پیشانی بچه هایش گذاشت. گفت: چه سرگرمی جالبی!

 

دسته ها : لطایف - طنز
شنبه بیست و سوم 6 1387

 کاریکلماتور

  سایه ام هنگام غروب برای اینکه همراه خورشید نرود ، پشت سرم قایم می شود .
  اگر باران دریا را قطره قطره به زمین منتقل نکند ، کره زمین را سیل می برد .
  آنقدر آرزو به گور بردم که محلی برای جسدم باقی نمانده .
  شیرین ترین خاطرة زندگی ام خداحافظی آدم پرچانه است .
  پا ظریفترین وسیله نقلیه است .

  قوه جاذبه زمین ، ابرها را می دوشد .
  در بازار بورس ، اخلاق رو به تنزل است .
  سایه ام تا گور بدرقه ام کرد .
  تنها پناهگاه موش سوراخ است .
  کارت شناسائی بهار گل است .

  اگر پشت دود به آتش گرم نبود ، آنقدر سر به هوا نبود !
  اگر درختان سربه زیر بودند ، زرافه گردن کشی نمی کرد .

مجرمین با دستهای قانون نمی میرند ، آنان با دستهای انسانهای دیگر هلاک می شوند .
  هیچ وقت نمی توانید با مشت گره کرده ، دست کسی را به گرمی بفشارید .
   هنر زندگی این است که بتوانی صداقت دستهایت را به همگان نشان دهی .
   در جایی که هیچ شاهدی برای اثبات دلایل وجود ندارد ، اثر دستها ما را متقاعد می سازد که خدایی هم هست .

اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم قفسی به بزرگی آسمان می سازم .
  فردی که فکرش سیاه است مویش زودتر سپید می شود .
  تاریخ مصرف موش و ماهی را گربه تعین می کند .
  عشق جنین آسا در قلبم نمو پیدا می کند .
  قلبم یک در میان برای خودم میزند .
  دنیا قفس بزرگی است .

زندگی ، یک مسابقه است . در یک مسابقه همه برنده نمی شوند .
  با بهار ، به استمداد گل پژمرده شتافتم .
  نه ، با گل وجودم به استقبال بهار شتافتم .
  برای اینکه دلم خوش باشد ، خوشم...

سفر وقتی خوبست که امید بازگشت داشته باشی .
  تاریکی زیر اثر انگشت خورشید محو شد .

  سکوت قلب گورکن خاموشی گورستان را کامل می کند .
  با حاصل جمع عمرهای سپری شده هم نمی توان یک لحظه زندگی کرد .
  حاصل جمع شبها هم نمی تواند دامن سفید خورشید را به اندازه یک سر سوزن لکه دار کند .
  زمان حاصل جمع گذشته و آینده است .
  بار زندگی را با رشته عمرم به گوش می کشم .

  هر زشتی به اندازه کافی زیباست.
  دلم ، از میان ردیفهای موسیقی ، فقط شور میزند .
  اوضاعم از خودم بی ریخت تر است .
  رودخانه بر اثر فشار آب است که دل به دریا می زند .

  بعضی ها با وجود تفاوت زبان ، همدیگر را می فهمند و عده ای علیرغم داشتن زبان مشترک از فهم آن عاجزند .
  چاشنی تلخ انتظار ، نبودن امید است .

  آدم خوش بین با چشم مصنوعی هم روزنه امیدش می بیند .
  دختران قالی باف فرارسیدن بهار را به گلهای قالی تبریک می گویند .
  تصویر متلاشی شده ام در آینه شکسته اشک می ریزد .
  یک لیوان اشک به چشمی که تشنه گریستن است هدیه کردم .
  آدم برفی وقتی به خورشید نگاه می کند اشک در چشمش حلقه می زند .

غنچه ، با دیدن نخستین اشعه آفتاب ، گل از گلش شکفت .
  حماقت نمی تواند عذر موجهی باشد ، نگذارید ” گل ” کند .
  امروزه روز ، گل را هم بزک می کنند .
  زندگی مثل گل است . هر روزش رنگ و بوی دارد .

برای اینکه مگسها دور وبرم نپلکند ، هیچگاه به چیزهای شیرین فکر نمی کنم .
  هرگاه اوقاتم تلخ است به شیرینی فروشی می روم .
  قناد احتکار شیرین دارد .

وقتی نیستی نگاهم دست خالی به چشمم باز می گردد .
  در فصل بهار از ترس اینکه گیاه روی گونه ام نروید اشک نمی ریزم .
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->

دسته ها : لطایف - طنز
شنبه بیست و سوم 6 1387

خدا را شکر 

خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم. این یعنی در میان دوستانم

بوده ام.

 خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند . این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.

 خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

 خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم . این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر

 

دسته ها : لطایف
شنبه بیست و سوم 6 1387
X