فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دیدکه پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما ها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است
مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر
قدر لحظات
آدم برفی با نور خورشید خانوم چشماشو باز کرد
این اولین باری بود که اونو می دید
آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش
اون قدر اون جا موند و به خورشید نگاه کرد
تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند
ولی هیچوقت ,هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد,بلکه از شرم وجود خودش آب شد
از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی
با تمام وجود با تمام عشقش به اون تابیده
ولی آدم برفی هیچ کاری نمی تونست در برابر عشقه پاکه اون انجام بده
حالا منو تو که هر روز خورشیدو هزاران آدم مثل خورشیدو کنارمون داریم و از لطف هاشونم خبر داریم
چرااااااااااااااااا قدر این روزا رو نمی دونیم!؟؟؟؟؟؟
قهرمان واقعی
رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!
قورباغه ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
"اوه,عجب کار مشکلی!!"
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."
یا:
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که...
برنده ی مسابقه کر بوده!!!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!
گلی در گلدان نبود
سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
هدف گذاری
1-دقیقا مشخص کنید در هر حوزه از زندگی به خصوص در مورد وضعیت مالیتان چه میخواهید؟
اغلب مردم هرگز چنین کاری نمیکنند.
2- خواسته های خود را به صورت اهدافی مشخص و روشن یادداشت کنید.با انجام این کار واقعهء شگفت آوری بین مغز و دست شما اتفاق می افتد.
3- برای دستیابی به هر یک از اهداف زمان خاصی را معین کنید.اگر هدفی بزرگ باشد آن را به اهداف کوچک تر تقسیم کنید و برای انجام هر یک مهلتی تعیین کنید.
4- لیستی از کلیهء اقداماتیکه برای دستیابی به هدفتان ضروری است تهیه کنیدو ایده های جدیدی را که به فکرتان خطور می کند مرتبا به لیست اضافه کنید تا تکمیل شود.
5- لیست تکمیل شده را بر حسب در جهء اهمیت اولویت بندی کنید تا بر نامهء کاریتان به دست آید.
6- بر اساس این برنامه بلا فاصله کار را شروع کنید.تعداد اهداف وبرنامه های بزرگی که به علت تنبلی وتا خیر هرگز به ثمر نمی رسند حیرت انگیز است.
7- از همه مهمتر اینکه هر روز کاری کنید که شما را حد اقل یک گام به مهمترین هدفتان نزدیک تر کند .در هر کاری که مصمم به انجام آن باشید تعهد به عمل روزانه موفقیت های در خشان به بار می آورد.
هر هدف را با کلمهء (من) شروع کنید تا مربوط به شخص شما شود.
تو تصادفا اینجا نیستی
هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد.
او وظیفه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود کاری که باید تکمیل گردد.
تو تصادفا اینجا نیستی،بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی.
در پس وجود تو منظوری نهفته است.
کل هستی برآن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند.
هدیه
خدایا!
چه هدیه ای می توانم به درگاهت پیشکش کنم ؟
تمامی هستی و دارایی ام کافی نیست.
معشوق در قلبم می جوشد
و از چشمانم می بارد
حلقه گلی از اشک هایم برایت خواهم آورد
که هرقطره آن نجوا می کند:
((معبودم !
قلبم از عشق تو شکسته است.
دربی کران عشقت ، خود را از یاد می برم
و هیچ می شوم ،هیچ ...))
الهی شکر، الهی شکر
هدیه کریسمس
و این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جیم Jim است که هر چند بی چیز و فقیر بودند، اما همدیگر را دیوانه وار دوست داشتند.
دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم می افتد. او خیلی وقت پیش در نظر داشت برای ساعت همسرش یک زنجیر زیبا بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی خیلی دوست داشت. با وجود این ، شب عید فکری به ذهن دللا خطور می کند . او تصمیم می گیرد موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر را بخرد.
دللا شب عید در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپیچی شده در دستش بود و محتوای آن هم زنجیری بود که برای ساعت دوست داشتنی جیم خرید بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گیرد. او می دانست که جیم فوق العاده موهای همسرش را دوست دارد و از این رو نمی دانست عکس العمل جیم چه خواهد بود.
دللا از آخرین پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از دیدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم در دست جیم بود که معلوم بود هدیه شب عید او برای همسرش است.
موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جیم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هیچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعدهدیه خود را به طرف دللا دراز می کند.
موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بیند باور کند چرا که داخل بسته یک جفت شانه زیبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زیبای او خریده بود.
حال نوبت جیم بود، وقتی جیم کادوی خود را باز می کند در عین ناباوری می بیند که دللا برای ساعتی که او بسیار دوست داشت یک زنجیر زیبا خریده است و برای همین موضوع هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جیم برای خرید شانه ها، ساعت خود را گرو گذاشته بود.
چگونه یکدیگر را بهتر بفهیم ؟
آیا تا به حال به این موضوع فکرکردهاید که چرا بعضی افراد مجذوب شما نمیشوند ؟
و گاهی احساس تنهایی میکنید و رضایت کمتری در گروه میبرید ؟
چطور میتوان افراد را درک کرد و با جلب اطمینان ، آنها را به سوی خود جذب کرد ؟
چقدر تا به حال به دیگران خوب گوش کردهاید ؟
وقتی طرف مقابلتان از احساس و عملش برایتان حرف میزند اجازه برای بازگو کردن تمام حرفش را دادهاید ؟
چقدر در بین گفتههایش سکوت کردهاید تا ادامه بدهد ؟
چقدر با پرسش سوالاتی از بین گفتههایش او را وادار به تکیه به فکر خودش کردهاید ؟
آیا توجه کردهاید
که وقتی شخصی برایتان حرف میزند و شما احساس او را میفهمید و سعی میکنید
اجازه دهید که با همان حس ، خود را خالی کند ، چقدر احساس عزت نفس و دوست داشته
شدن و صمیمیت را به او دادهاید و چقدر از خشمش کاستهاید . یا وقتی خود را جای
او میگذارید و به مسئله نگاه میکنید چقدر او را میفهمید و به او هم احساس فهمیده
شدن میدهید . یا وقتی که از گفتهها مطابق گفتههایش از او پرسش میکنید یا جملاتی
را بیان می کنید که خودش فکر کند و پاسخ گوید چقدر به او در حل مشکلاتش ( توسط خودش ) و رسیدن
به استقلال کمک کردهاید . و یا با حرکات غیر کلامی و بیان جملات کوتاه تاییدی
در بین بیان حرفها و احساسش چقدر به او احساس با ارزش بودن و مهم بودن میدهید
. و یا وقتی که گاهی در جملات خود از فاعل من استفاده میکنید و حس
خود را بیان می کنید میبینید که چطور اعتماد آنها را به خود جلب کرده اید و آنها
را حتی آماده کردهاید که احساسات و گفته های شما را بشنوند و درک کنند . انتظارات
شما برایشان قابل احترام خواهند شد ، میبینید که چقدر به آنها قدرت مسئولیت
پذیری میدهید .
نکتهای که در بین
گفتگوهایتان با طرف مقابل باید به آن توجه کنید میزان تمایل یا
عدم تمایل شخص برای ادامه گفتگوهاست . مثلاً وقتی از جایش بلند میشود
و یا به ساعت نگاه میکند و یا بیان سرد و بی احساس در مقابل سوالهایتان دارد
متوجه میشوید که تمایلی برای ادامه گفتگو ندارد .
آیا توجه کردهاید
که چرا در روابط خود با دیگران متوقع می شوید و یا اصلاً منشاء توقع چیست ؟
براستی چقدر به بیرون خود چیزی بخشیده اید ؟
مثلاً وقتی از دیگران توقع دارید شادی کنند و به شما شادی بدهند چقدر خود این شادی را به دیگران بخشیدهاید ؟
آیا میدانید قدرتمندترین چیزهایی که میتوانید ببخشید غیر مادی ترین آنهاست ؟
حال چقدر
میخواهید بشنوید ؟
آیا فکر میکنید که دیگران به سمت شما نمی آیند و یا شما را نمیخواهند یا خود کاری میکنید که آنها را از خود فراری میدهید ؟
آیا فکر میکنید که دیگران شما را نمیفهمند و به انتظارات شما احترام نمیگذارند یا خود این فرصت و موقعیت را برای خود نساختهاید ؟
آیا بازهم میگویید اعتماد به سختی حاصل میگردد ؟
آیا باز هم نمیتوان دیگری را فهمید ؟
چقدر تلاش برای درک دیگری کردهاید ؟
آیا میدانید توجه شما غیرمادی ترین و ارزشمند ترین چیزهاست که میتوانید ببخشید ؟
ایمان
سالها پیش مرد فروشنده ای که از شهر بیرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد که در غیاب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدین ترتیب تمام دارایی خود را از دست داده بود ، اما او چه کرد. لبخند زد و چشمانش را به سوی آسمان گرفت و گفت: خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم ؟ روز بعد لوحی را بر ویرانه های خانه و فروشگاهش آویخت که روی آن نوشته بود:
فروشگاهم سوخت !
خانه ام سوخت!
کالاهایم سوخت!
اما ایمانم نسوخته است!
فردا شروع به کار خواهم کرد!